نازو جونم :))
هر وقت ياد اين ماجرا مي افتم خنده ام ميگيره. رسيده بوديم به امامزاده هاشم ،وقتي براي تاسوعا و عاشورا داشتيم ميرفتيم شمال. نون قندي مامان تو بغلم خواب بود . با خودم گفتم بزار تا خوابه و حواسش نيست النگو ها رو تو دستش كنم ، شايد وقتي از خواب بيدار شد كمتر بهش توجه كنه و از دستش در نياره .وقتي چهار تا النگو رو كردم تو دستاش ، سرش رو بلند كرد با لبخندي پررنگ دستش رو آورد بالا يك ناناي كرد . بعدش دوباره لالا ...من از خنده ريسه رفتم ، بابا حسين هم گفت : مثل مامانش عاشق طلا هست و اونم خنديد. ..... وقتي خواب باشه و من هم كنارش باشم ، اولش كمي شير ميخوره نخودچي مامان و بعدش ميياد رو شكمم كامل دراز ميكشه و تخت تخت ميخوابه. ...