سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

نازو جونم :))

    هر وقت ياد اين ماجرا مي افتم خنده ام ميگيره. رسيده بوديم به امامزاده هاشم ،وقتي براي تاسوعا و عاشورا داشتيم ميرفتيم شمال. نون قندي مامان تو بغلم خواب بود . با خودم گفتم بزار تا خوابه و حواسش نيست النگو ها رو تو دستش كنم ، شايد وقتي از خواب بيدار شد كمتر بهش توجه كنه و از دستش در نياره .وقتي چهار تا النگو رو كردم تو دستاش ، سرش رو بلند كرد با لبخندي پررنگ دستش رو آورد بالا يك ناناي كرد . بعدش دوباره لالا ...من از خنده ريسه رفتم ، بابا حسين هم گفت : مثل مامانش عاشق طلا هست و اونم خنديد. ..... وقتي خواب باشه  و من هم كنارش باشم ، اولش كمي شير ميخوره نخودچي مامان و بعدش ميياد رو شكمم كامل دراز ميكشه و تخت تخت ميخوابه. ...
30 آبان 1392

می کیجا قشنگه :))

    می کیجو قشنگه ، حالا دیگه وقتی آب بخواد زودی میگه :آپ وقتی که میخواد کاری رو بکنه با حرکات دست و پا و زبون حتما منظورش رو میفهمونه !! دیگه خودش جوراباش رو در میاره ، کلاه سرش میکنه ! میره پازلهای مدل ماهی ش رو میاره و طلاش میکنه که مرتبشون کنه !!!! دخترم هزار تا هنر داره
28 آبان 1392

رفتیم سفر:))

    من و بابام و مامان و عموم .... با سینا و نیما  و زن عموم هفته قبل رفتیم شمال ( با اهنگ حسنی نگو یک دسته گل بخونین)) هوا بارونی بود. و حسابی خوش گذشت ... البته آخرش نشد که یک عکس از سلنا در مراسم تاسوعا و عاشورا بگیریم ... حالا ببینیم تا چی میشه !!!! رفتیم و اومدیم
27 آبان 1392

حسین حسین :))

    نمیدونم از کجا یاد گرفتی؟ داشتیم از کنار یک هیات عزاداری رد میشدیم. شروع کردی به سینه زدن. البته بعدش کم کم دست زدی و بعدش تبدیل به نای نای شد. خوب وقتی بدون یاد دادن اون کار رو کردی اینم قبوله جیگول مامانی . خونه عمو ناصر هم که رفته بودیم با تعجب به سینا که طبل میزد نیگا نیگا میکردی. راستی آبنبات مامانی چرا از این اسباب بازی های موزیکال میترسی؟؟؟ نترس مثل مامانی شجاع باش خوب میخوام گازت بزنم با بوس بدو بیا ...
18 آبان 1392

خود كفا :))

    من من هاي دختري  همچنان ادامه دارد!!! از اينكه بخواد جوراب عزيز سيمين جون رو بگيره تا خودش بپوشه ، تا اينكه خودش بخواد بالش كوچولوش رو ورداره و بزاره زير سرش ، يا نميدونم كلا و شال گردنش رو خودش بپوشه ، تا بخواد غذا بخوره ... واي از روزي كه بخواد نارنگي بخوره!!! با انگشت هاي سوزنيش اول يك سوراخ درست ميكنه و بعدش كم كم سر حوصله اول گوشتاش و بعد هم تمام آبش رو درمياره كه بهتره فقط در حد تصور بمونه و تصويري ازش نشون داده نشه !!! چون بايد حتما شطرنجي بشه در اون صورت !!!! اين ها هم محض نمونه لرلئه شدن !!!! ............... ................ تو هر ظرفي غذا بخوره ، جز ظرفاي رنگارنگ خودش !!! اين مدلي ...
16 آبان 1392

کارهایی عجیب؟؟:))

    من میتوانم : از مبل برم بالا،از دسته مبل برم بالا، برم رو اوپن، بعدم با کمال شهامت مثل ژانگولرها رو اوپن آشپزخانه راه برم . من میتونم: املت گوجه بخورم. مامانی بده منم اصرار کنم که یا با قاشق بزرگ بخورم و یا با دست . من میتونم : اجازه ندم بابا و مامان از سرکار که میان لباساشون رو دربیازن ، غرغر و جیغ جیغ کنم که منو فقط بغل کنین .... میتونم: دستام رو بزارم رو صورتم و ادای گریه کردن رو دربیارم. و یا دستام رو ببرم بالا و بگم خدا رو شکر   ...
14 آبان 1392

خریدای مانی جون:))

  پنج شنبه طلسم رو شکستیم و رفتیم واسه دختری ، عسلی لوسی مون چهارتا النگو خوجل و یک ان یکاد خوجل تر خریدیم . شبش رفتیم خونه سینا واسه مهمونی که طلا دستش نکردم و بماند که دختری شکمو رفت سر بشقاب غذای سینا و یک تیکه از جوجه و کمی هم از برنجش گرفت و نوش جان کرد و سینا که معمولا خسیس هست کلی شاکی و متعجب بود. بعدش هم کلی بازی کرد و آها عصری از اینکه مامانی رو با اون موهای کوتاه میدید خیلی شگفت زده بود. جمعه به مدت نیم ساعت هم نشد که النگوها رو از دستش دراورد و یکیش رو از زیر میل پیدا کردیم و کلا درآوردیم. ...
12 آبان 1392

عکس منو نیگا:))

    من در حال آواز خواندن .... ............................................... من در حال خوردن خرمالو ....... .............................................................. چوب شور خوردن بر بلنداي اپن ............................. تيپ زمستاني يا فضايي؟ نميشه باهاش راه رفت ............................. سوغات بابا از اون ور آب كه منو تبديل به يك اژدها سوار كرده ...................... خانوم تقصير ما نبود؛ اجازه خانم ........................... مامان تو همه عكس ها كه من دارم ميخورم .................... مكان:آشپزخانه، ...
9 آبان 1392